فیلمنامه ای که شیرینگ آن را برای ساخت سریال آماده کرده بود، نشان داد که پیچیدگی خاص خودش را دارد؛ نه مثل لاست درهم تنیده و نسبتا ً تخیلی است و نه مثل سریالهای دیگر. ماجرای اصلی داستان این است که لینکلن براوز به جرم کشتن برادر معاون رییس جمهور آمریکا به اعدام محکوم میشود و تا اجرای حکمش به زندان فاکس ریور منتقل میشود. اما مساله ای به ظاهر ساده که یک انتقام گیری شخصی به نظر میرسد، کم کم دچار پیچیدگی میشود؛ یعنی فیلمنامه نویس تصمیم میگیرد که از دل این اتفاق به ظاهر ساده، ماجراجویی بزرگی را به خورد تماشاگرش بدهد. برادر لینکلن، مایکل، خود را وسط ماجرا میاندازد تا هر جوری شده برادرش را از این مخمصه نجات بدهد. او که مهندس ساختمان بسیار باهوشی است، تمام نقشه زندان فاکس ریور را روی بدنش خالکوبی میکند و با یک سرقت خانگی بانک، دل به دریا میزند تا در زندان کنار برادرش باشد. اجرای تک تک برنامههای از قبل تعیین شده مایکل، خودش کلی از ماجرای سریال را در بر میگیرد. هر حرکتی از قبل توسط او پیش بینی شده، حتی جزیی ترین آنها؛ به جز رفتار زندانیهای دیگر که بیشتر باعث دردسر میشوند و کار را به تاخیر میاندازند. البته گاهی هم قضیه برعکس میشود و این زندانیهای دیگر هستند که به کمک مایکل و برادرش میآیند. علاوه بر این، در بیرون از زندان ماجرا شکلی دیگر در حال پیگیری است. وکیل لینکلن، ورونیکا دانوان که دوست دوران کودکی آنهاست، به شدت دنبال جمع کردن مدارک لازم برای تبرئه کردن لینکلن است اما مگر میشود به همین راحتی مدرکی جمع کرد؟ نقشه طرف مقابل به قدری پیچیده و دقیق است که هر کسی نمیتواند به این مدارک دست پیدا کند. تازه، اگر چنین اتفاقی قرار است بیفتد، درست چند دقیقه قبل از آن، این مدارک پودر میشوند و میروند هوا. این همان موش و گربه بازی همیشگی فیلمنامه نویس است که تا دقیقه 90 شما را با چشمانی باز و ذهنی خسته بیدار نگه میدارد و در آخر شما را با دستهای خالی روانه رختخواب میکند. فکرش را بکنید؛ از یک طرف در داخل زندان، مایکل با زندانیها سروکله میزند و از طرف دیگر در خارج از زندان، ورونیکا با سنگ اندازی کاخ سفیدنشینها طرف میشود.